پادشاهي با غلامي عجمي در كشتي نشست و غلام ، ديگر دريا را نديده بود و محنت كشتي نيازموده ، گريه و زاري درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانكه ملاطفت كردند آرام نمي گرفت و عيش ملك ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حكيمي در آن كشتي بود ، ملك را گفت : اگر فرمان دهي من او را به طريقي خامش گردانم . گفت : غايت لطف و كرم باشد . بفرمود تا غلام به دريا انداختند . باري چند غوطه خورد ، مويش را گرفتند و پيش كشتي آوردند به دو دست در سكان كشتي آويخت. چون برآمد به گوشه اي بنشست و قرار يافت . ملك را عجب آمد. پرسيد: درين چه حكمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامتي نمي دانست ، همچنين قدر عافيت كسي داند كه به مصيبتي گرفتار آيد.